۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

باز شب شده....

من و خدا و این شبهای تار
این غم و غصه های بی کس و کار
این درد نهفته در قلبم
پیچیده در وجودم همچو مار
برداشته ام دست به دعا
سنگین است بر دوش من این بار
ندارم توان گریه حتی
بگریید بر حال من این حال زار
خسته ام اشفته ام چه کنم اخر؟
چه بود از کجا امد ان برنده خار؟
می زنم در هر لحظه نامت فریاد
تا که شاید بشوم امیدوار
کمکم کن ای خدایا
می دانی ندارم به غیر تو هیچ یار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر